سید علی خامنه ای کی بور که با جبه ولایت فقیه همه جا فرش خون گسترده است
از یادداشتهای حسین اخوان توحیدی
خامنه ای روضه خوانی دست پنجم در مشهد بود و برای گذران زندگی از مشهد به شهر های دیگر دوره گردی می کرد. وقتی به تهران می رسید در خیابان شمس العماره، کوچه مروی، رو به روی مدرسه مروی، به مسافرخانه یی می رفت. من در طبقه چهارم آن مسافرخانه او را دیدم. کف اتاق گلیم کثیفی پهن بود و عبایش را روی آن پهن می کرد و روی آن می نشست. در آن روزها، از قاضی صلواتی و پاسدار سرلشکر فیروز آبادی و طائب، فرمانده بسیج، پاسدار جعفری خبری نبود. پیپش را چاق می کرد. چای شیرین می خورد و نشئگی بَستهایی را که زده بود، جبران می کرد. اگر روضه خوانیِ چرب و نرمی پیدامی شد حاجتش برآورده شده بود و در پوست نمی گنجید. همیشه برای یک بَست تریاک سلطنتی التماس دعا داشت و برای کیفورشدن به خانه سیدمهدی امام جمارانی می رفت. او برادری داشت به اسم سید حسین که رو به خامنه ای می گفت: علی آقا پانزده سال است روزی سه بست می زند و هنوز معتاد نشده است، آنهایی که می گویند تریاک اعتیاد می آورد دروغ است، دلیلش همین شاهد زنده است. خامنه ای با سر تکان دادن حرفش را تأیید می کرد و می خندید.
خامنه ای در خیابان خراسان (زیبا، ادیب الممالک) منبر می رفت. من و محمودآقای مرآتی به روضه خوانی اش می رفتیم. چند مسأله می گفت و نیم ساعتی حرف می زد تا به صحرای کربلا بزند. صدایش خوب نبود و روضه خوانی اش نمی گرفت. وقتی از منبر پایین می آمد با پامنبری ها سلام و علیک گرمی می کرد و جلوِ صاحب روضه دست به سینه خم می شد تا روضه دیگر او را از قلم نیندازد و از او دعوت کنند. این برنامه همیشگی او بود. وقتی انقلاب سال ۵۷ به پیروزی رسید او هم سری از میان سرها درآورد و به مشروطه اش رسید و از هم رکابان خمینی شد و با بهشتی و رفسنجانی و چندتن دیگر از مسندنشینان جدید، «حزب جمهوری اسلامی» یا به عبارت بهتر «حزب چماق به دستان» را تأسیس کردند.
از یادداشتهای حسین اخوان توحیدی
سیدعلی خامنه ای که بود که در این بیست و
چندسالی که جُبّه ولایت فقیهی را به دوش انداخته، در کنار چپاولهای صدها میلیاردی،
در همه جا فرش خون گسترده است؟
خامنه ای روضه خوانی دست پنجم در مشهد بود و برای گذران زندگی از مشهد به شهر های دیگر دوره گردی می کرد. وقتی به تهران می رسید در خیابان شمس العماره، کوچه مروی، رو به روی مدرسه مروی، به مسافرخانه یی می رفت. من در طبقه چهارم آن مسافرخانه او را دیدم. کف اتاق گلیم کثیفی پهن بود و عبایش را روی آن پهن می کرد و روی آن می نشست. در آن روزها، از قاضی صلواتی و پاسدار سرلشکر فیروز آبادی و طائب، فرمانده بسیج، پاسدار جعفری خبری نبود. پیپش را چاق می کرد. چای شیرین می خورد و نشئگی بَستهایی را که زده بود، جبران می کرد. اگر روضه خوانیِ چرب و نرمی پیدامی شد حاجتش برآورده شده بود و در پوست نمی گنجید. همیشه برای یک بَست تریاک سلطنتی التماس دعا داشت و برای کیفورشدن به خانه سیدمهدی امام جمارانی می رفت. او برادری داشت به اسم سید حسین که رو به خامنه ای می گفت: علی آقا پانزده سال است روزی سه بست می زند و هنوز معتاد نشده است، آنهایی که می گویند تریاک اعتیاد می آورد دروغ است، دلیلش همین شاهد زنده است. خامنه ای با سر تکان دادن حرفش را تأیید می کرد و می خندید.
خامنه ای در خیابان خراسان (زیبا، ادیب الممالک) منبر می رفت. من و محمودآقای مرآتی به روضه خوانی اش می رفتیم. چند مسأله می گفت و نیم ساعتی حرف می زد تا به صحرای کربلا بزند. صدایش خوب نبود و روضه خوانی اش نمی گرفت. وقتی از منبر پایین می آمد با پامنبری ها سلام و علیک گرمی می کرد و جلوِ صاحب روضه دست به سینه خم می شد تا روضه دیگر او را از قلم نیندازد و از او دعوت کنند. این برنامه همیشگی او بود. وقتی انقلاب سال ۵۷ به پیروزی رسید او هم سری از میان سرها درآورد و به مشروطه اش رسید و از هم رکابان خمینی شد و با بهشتی و رفسنجانی و چندتن دیگر از مسندنشینان جدید، «حزب جمهوری اسلامی» یا به عبارت بهتر «حزب چماق به دستان» را تأسیس کردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر