چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن“.
”زبيده“ و خانوادة ”حزباللهي“ اش ادامه 18
يك دختر عجيب و غريب ديگر هم درآن سلول بودكه بسيار ناهمگون و
نامأنوس با بقيه جمع مينمود. بهنظر كمي خلوضع ميرسيد، در وهله
اول نتوانستم بفهمم او كيست وقتي مستقر شدم و كمي فضا دستم آمد
و بعد از آشنا شدن با همسلوليها، فهميدم اسمش ”زبيده“ و اهل
يكي از روستاهاي شمال است. خانوادهاش تماماً حزباللهي و پاسدار
بودند. پدرش در شهر خودشان رئيس كميته بود
اول نتوانستم بفهمم او كيست وقتي مستقر شدم و كمي فضا دستم آمد
و بعد از آشنا شدن با همسلوليها، فهميدم اسمش ”زبيده“ و اهل
يكي از روستاهاي شمال است. خانوادهاش تماماً حزباللهي و پاسدار
بودند. پدرش در شهر خودشان رئيس كميته بود
و مردم را شلاق ميزد. از حضور او در جمع خودمان متعجب بودم.
اول
اول
گفتم او را حتماً براي جاسوسي اينجا آوردهاند. بنابراين سعي كردم در
بياورم كه كيست. خودش برايم تعريف كرد كه دانشآموز بوده و با
پسرها دوست شده و روابط نامشروع با مردها داشته است. وقتي گفتم
مگر پدر تو بهخاطر راه رفتن عادي يك زن و مرد در خيابان آنها را
شلاق نميزنند پس تو با چه توجيهي اين كارها را ميكردي؟ خيلي ساده
گفت من صيغه ميشدم! يعني با كلاه شرعي ساخت آخوندها فاحشگي
ميكرده ولي مردم عادي شلاقش را ميخوردند مجري اين كار هم برادران
و پدر و داماد و خلاصه خانواده او بودند و او خودش قرباني اين روابط
و مناسبات فاسد بوده است. از او پرسيدم چطور شد آمدي اينجا؟ و از
آنچه گفت متوجه شدم كه درآن شهر كوچك اين مسأله خانواده حزباللهي
آنها را زير علامت سؤال برده است و آنها او را بهتهران نزد خواهر
و شوهر خواهرش كه هر دو پاسدار بودند، فرستادهاند كه بيش ازاين
خرابكاري نكند و تحت نظرشان باشد و شوهر خواهرش هم براي اينكه
او را كمي بترساند، او را به”اوين“ آورده و زنداني كرده است.
طبق گفته ”زبيده“، شوهر خواهرش در ”اوين“ كار ميكرد.
گاهي ”زبيده“ را هم ميبردند و برميگرداندند و بهقول خودش بازجويي
پس ميداد و ميگفت آنها دنبال ردي از پسري هستند كه با او دوست بوده
و ظاهراً آن پسر ميخواسته از طريق من خانوادة ما را شناسايي كند. اما
من دلم نميايدكه آدرس او را بدهم. البته دروغ ميگفت و آدرس و اسم او
را داده بود ولي گويا پيدايش نكرده بودند و بههرحال موضوع پيچ
خورده بود. يكباركه از بازجويي برگشت حالت عادي نداشت و
بهشدت ترسيده و بهتزده بود. عليرغم اينكه خانوادة ”زبيده“ پاسدار
و حزباللهي بودند و كارهاي آنها برايش قبحي نداشت و اصلاً در
آن فضا بزرگ شده بود، ولي وقتي در زندان از نزديك و شبانهروز
اعمالي راكه بهسر بچهها
و ظاهراً آن پسر ميخواسته از طريق من خانوادة ما را شناسايي كند. اما
من دلم نميايدكه آدرس او را بدهم. البته دروغ ميگفت و آدرس و اسم او
را داده بود ولي گويا پيدايش نكرده بودند و بههرحال موضوع پيچ
خورده بود. يكباركه از بازجويي برگشت حالت عادي نداشت و
بهشدت ترسيده و بهتزده بود. عليرغم اينكه خانوادة ”زبيده“ پاسدار
و حزباللهي بودند و كارهاي آنها برايش قبحي نداشت و اصلاً در
آن فضا بزرگ شده بود، ولي وقتي در زندان از نزديك و شبانهروز
اعمالي راكه بهسر بچهها
مياوردند، ميديد، دچار تناقض جدي شده بود و بهاين جهت با ما
همدردي ميكرد. آنروز تا وارد سلول شد و بهتزده بود پرسيدم چي شده؟
چرا مثل آدمهاي برقگرفته شدهيي؟ گفت من شوهر خواهرم را ديدم،
خودش بود. اول از صدايش او را شناختم، بهطرف صدا برگشتم ديدم
روي
روي
صورتش را با نقاب پوشانده و خواهري را بهتخت شكنجه بسته و
داردكابل ميزند، بهد ستش نگاه كردم، او يك دستش از مچ قطع است و
ديگر مطمئن شدم كه خود اوست. كابل را دور مچش بسته بود و بهشدت
بر بدن آن خواهر ميكوبيد. خيلي محكم ميزد! خيلي وحشتناك بود! پس
او هم يك شكنجهگر است. پس اينكه ميگفت در ”اوين“ كارميكند، كارش
اين بوده؟ ”زبيده“ گريه ميكرد و تكرار ميكرد پس او شكنجهگر
بوده! باورم نميشودكه او شكنجهگر باشد. اسم شوهر خواهرش را
پرسيدم، گفت اسمش ”الياس برادران“ بوده و پيش از اين دانشجو
بوده است. گويا ”زبيده“ٴ بيچاره از هنر خميني در تبديل دانشجو
بهشكنجهگر و انسان بهد يو چيزي نميدانست. بههر حال ”زبيده“ را بعد
از چند روز از پيش ما بردند و فكر ميكنم كه آزاد شد، چون اساساً او
زنداني نبود و بيشتر يك تنبيه خانوادگي در كار بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر